من لی غیرک

سلام خوش آمدید

1)هر موقع سرم زیاد تو گوشی بود مامانم میگفت الهی بسوزه این گوشیت:|

خدای عزیزم هم  که بقیه دعاهای مادرمو درباره ی من تقریبا نادیده میگرفت واسه اینکه دل مامانم نشکنه سریعا این دعاشو بر اورده و کرد گوشی نازنینم  داغان شد..به همین راحتی

خلاصه مراقب دعا های پدر مادراتون باشید..

یه هفته ای هست گوشی ندارم و به زور دارم ترک میکنم گوشی  و نت رو ،امیدوارم زود تر درست بشه!

این اتفاق هم دقیق زمانی افتاد که کار فوق واجب با نت داشتم و دارم:|

2)این روزا به این نتیجه رسیدم که هر چیزی یه سنی داره تا یه سنی برای یه موضوع ذوق میکنی خوشحالی میکنی..[امید وارم این نتیجه گیریم اشتباه باشه و بخاطر جو این روزا باشه]:)

3)شما چطورین خوبه حالتون ؟اوضاع احوالتون خوبه تابستون خوش میگذره؟

کلا چه خبر؟

  • yasna sadat

خیلی وقته هیچی مثل قبل نیس..

خودم با خودم قهره..خیلی وقته با خودم کاری ندارم....

باهاش صحبت نکردم .بهش انرژی ندادم حتی دعواش نکردم و سرش غر نزدم

نمیدونم چه اسمی میشه رو این حالت گذاشت..

خیلی بده که خود ادمم به خودش محل نذاره،شاید خیلی مسخره بنظر بیاد این حالت ولی واقعا انرژیمو گرفته .

احتمالا میزان دلخوریم از خودم بالاست.

قبلا سر هر کاری  که میخواستم انجام بدم تموم انرزیم و حتی بیشتر رو براش میذاشتم و  اگه دست اخر جواب نمیداد حداقلش این بود از خودم راضی بودم و سرزنشش نمیکردم

الان تو یه بی تفاوتی محض و مسخرم  ؛کوتاهی میکنم در حق خودم .. به خودم بدهکارم،معذرت خواهی های زیادی بهش بدهکارم

من جان با من آشتی کن:)

  • yasna sadat

بنظرتون چرا یسنا میرطهماسب یه بازیگر آقاس؟!:|

قبلا سرچ کرده بودم این اسم اومده بود..پیش خودم گفتم یه دختره دیگه نرفتم ببینم کیه!امروز متوجه شدم بله آقاس:|

چرا خب؟!

چند وقت یبار چک کنید ببینید اسمتون هنوز مخصوص خودتونه یا نه:))

التماس دعای فراوان.بند پنجاه جوشن کبیر منو یادتون بیاد دعا کنین

اینم یه نشونه که یادتون نره!

:)

 

  • yasna sadat

دوباره  رفتم اموزش پرورش بگم بابا،انسان،ادم.این همه ازمون استخدامی برگزار میشه..یکاری بکنین. چرا  نیرو جدید نمیگیرین شما ؟

چرا هیچ وقت توی دفترچه های لعنتی، رشته ها ما رو نمخواین؛ بعد از استان ها دیگه نیرو میگیرین..آقا میارین سرکلاس دخترا!نمیذارین بقیه باز نشست بشن تا ما هم احساس وجود کنیم خب!

بعد اینکه غرام تموم شد و  اونم گفت نیرو نمیخوایم و شما دخترا میرین درس میخونین انتظارتون میره بالا میخواین بشینین پشت میز(خودش خانم بود طرف!)میخواستین برین یه حرفه یاد بگیرین...

 

همه حرفاش به کنار.اخرش,ازم پرسید چند سالته کجا میشینین...

اخر سرم بهم گفت چهرت بیشتر سنت میخوره:|

فقط رفتم که خانم سن منو تخمین بزنه و بفرماین چند ساله میخوره باشم:|

این حرفش بیشتر عصبی کرد منو تا بقیه حرفاش:|

زیبا نیست؟

  • yasna sadat

دریافت

دریافت

امروز بعد از ظهر قشنگی بود..

اصلا حیف اردیبهشت و اب هواش که نرفت بیرون:|

یه هوای تمیز پاااک سر سبز تقریبا خنک و نم نم بارون چی بگم دیگه از قشنگیاش؟؟برین استفاده کنین روزای باقی مونده اردیبهشت رو!

امروز شدیدا با بیان مشکل پیدا کردم کلی عکس اماده کردم براتون نشد بفرستم!

  • yasna sadat

چند روز پیش اتفاقاتی افتاد که منو کلی ریخت بهم..

درواقع شدیدا با حقیقت هایی رو به رو شدم

چیزایی که هی ادم میخواد بهش فکر نکنه و خودشو بزنه به اون راه، ولی اون مثل چی هی خودشو میندازه وسط و ابراز وجود میکنه که هی فلانی!خودتو گول نزن

من هستم 

خوبم هستم:)

الان که مینویسمش بنظرم چیز مهمی نیست اصلا 

واسه غر زدن گله کردن چیزایی وجود داره خب؟

ولی خب اکثرمون وجه مثبت زندگیمون بیشتر وجه دوست نداشتنیشه!!

مگه نیس؟

بیاین بشماریمشون دوست داشتنی های زندگیو 

بیاین نعمتای زندگی رو همینجا بگیم حتی اونایی که انقد کوچیکن که به چشم نمیان ولی همون برای بعضیا آرزوعه!!جدی میگم اینو

شاید شعار گونه باشه این پست!!ولی خب همینه که هست:|

باید از این حال و هوای بد در بیام و در بیاید 

الان موظفید از کوچیک ترین نعمت تا بزرگترین نعمتی که به ذهنتون میرسه رو بگید و آخرشم بگید خدا روشکر..

 

  • yasna sadat

1.کاش ماه رمضون یه آپشن بهش اضافه میشد و یه ساعت خواب محدود تعیین میکرد و میگفت اگه بیش از این ساعت خوابیدین یا حسش بهتون دست داد  باطل است روزتون :|

این بهار و خواب الودگیش بدبختمون کرد:|

2.هر موقع ماهی قرمزمونو میبینم یادم میره به گذشته ها..

 زمان بچگی هر موقع ماهی عیدمون میمرد میبردم خاکش میکردم توی باغچه کلی خاک میریختم روش یه کوچولو هم اب میریختم بعدم یه علامت میذاشتم که گمش نکنم بعد ها و بعدش براش گریه میکردم:))

هر روزم نبش قبرش میکردم ببینم چه شکلی شده .

شخصی که الان تو اون خونه زندگی میکنه حاصل خیزی باغچش مدیون منه:))

3.رفتیم سر مزار پدربزرگ و مادر بزرگ  به خیال خودمون گلاب بردیم تا بریزیم رو قبرشون

همین که درشونو باز کردم و بوش به دماغم خورد متوجه شدم عرق نعناس:|

اولش مامانم گفت طوری نیس بریز 

گفتم زشته بابا.

بعدم رو کردم به عکس پدر بزرگ و گفتم ببخشیدا اینا براتون خوب نیس:|

پ.ن1

نمیدونم چرا حس کردم این نوشته رو یه نوجوان نوشته نه یه جوان بیست و چند ساله..

پ.ن2

حلول ماه رمضان بر شما مبارک:)

  • yasna sadat

  زیاد که دور و برت بچه کوچولو  باشه

وقتی ذوق وشوقشونو برای هر چیز کوچیکی میبینی دوست داری حداقل یه روز جای اونا باشی 

اره 

راستش دوست دارم برای یه روزم که شده برگردم به کودکی..

که با یه شکلات ذوق کنم و خوشحال بشم

بیست ساعت هی با یه اسباب بازی درب و داغون،سرگرم باشم وخسته نشم مخصوصا اگه دوچرخم باشه*_*

با دیدن عمه و خاله و دایی خوشحال بشم و وهنوزم وقتی میان خونمون کفششونو قایم کنم که نرن!

که بزرگترین مشغله فکریشون این باشه که..

اصلا اینا دغدغشون چیه…

بادکنک ترکیده؟

خوراکی ای که اون یکی بچه بهش نداده و بخاطرش خونه رو میزاره روی سرش!

اصلا اینا وقتی میخوابن چه خوابایی میبینن!؟

مسخرس:)))

همیشه که نمیشه بچه بمونیم باید بزرگ بشیم..

اهای دهه هشتادیا!

بزرگ شدن از ان چه فکر میکنید به شما نزدیک تر است!

امضا یک دهه هفتادی که نفهمید کی بزرگ شد:|

  • yasna sadat

ادم از اولین روز تولدش هم باید یاد بگیره روی پای خودش وایسه

خودش و خودش..

وابسته به کسی نباشه..

اینو تو مخش فرو کنه که هیچکی به جز خودش نجات دهنده زندگیش نیست..

خودش باید خودشو جمع کنه ،ببره بالا بدون اینکه به بقیه نگاه کنه و منتظر و چشم انتظار دستی برای کمک باشه..

چون اگه زود این چیزا رو در نیابه یهو وسط زندگیش میفهمه که دیگه اون دستا کمک کنندش نیست و حتی اون چشما دل نگرانش..

بالاخره هر کس دغدغه های زندگی خودشو داره...نمیشه هم انتظار داشت

:)

  • yasna sadat

سال اول دانشگاه بودیم...

هنوز زیاد با هم اتاقی ها اخت نشده بودیم..

یک شب دو سه تا از بچه ها با بچه های اتاق بغلی میخواستن برن توی محوطه یخوابگاه  بگردند و هوایی تازه کنند.

من  و چند نفر دیگه نرفتیم ..

دیگه دیر شده بود و   کم کم چراغا رو خاموش کردیم ولی اونا هنوز نیومده بودن

منم  که به هیچ عنوان خوابم نمیرد از تخت اومدم پایین و در بالکن و باز کردم تا یک حال و هوام عوض بشه 

یهو بعد مدتی اومدم داخل و یعدفعه صداشونو از توی راهرو شنیدم .میخواستم برم سمت تختم که نگن تو که خوابت نمیومد چرا نیومدی که یهوووووو

پام خورد به یک لیوان و به شدت پرت شد جلوتر در ورودی و تق شکست!!

دیگه بچه ها رسیده بودن دم در  و داشتن درو باز یکردن منم تو  همون فرصت پریدم روی تخت

اومدنشون توی اتاق همانا و آخ گفتن یکیشون همانا:)))

منم که مثلا خواب بودم و بقیه بیدار شدن که وای چی شده و فلان

آقا!

خب داشتن به کسی که این کارو کرده فحش میدادن من نتونستم بگم من بودم !!

واقعا هر چی فکر میکنم چرا اون لحظه لامپو روشن نکردم و جمع کنم اون تکه هارو به نتیجه ای نمیرسم

واقعااا چرااااااا..مگه داشتم دور از جونم دزدی میکردم اخه!!

خلاصه هنوزم که هنوزه بعد چند سال هنوز لو ندادم قضیه رو و بچه ها به عنوان داستان ترسناک این ماجرا رو  با آب و تاب برای همه تعریف میکنن و میندازن تقصیر جن و پری:))))تازه کلی هم شاخ و برگ بهش میدن

اون جوری که اونا تعریف  میکنن قضیه رو منم میترسم:|

هی   بهشون میگفتم خب شاید پای یه نفر خورده خودش متوجه نشده و فلان:دی

الان میترسم واقعا دلیل این همه نصفه شب از خواب پریدن و ترسیدن همین باشه که همونا که دیگه اسمشونو نمیارم  شاکی باشن ازم که چرا کارتو انداختی گردن ما:|

هنوزم جرات نمیکنم بگم چراشو نمیدونم!!!!

ولی تصمیم گرفتم بگم..اسکیرینشو باهاتون در اشتراک میذارم:))

  • yasna sadat
من لی غیرک

می شود من بگویم خدایا
تو بگویی جان دل؟!