من لی غیرک

سلام خوش آمدید

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بچگیجات» ثبت شده است

من و دختر عمه هم سنیم

با سه ماه اختلاف سنی که اون بزرگتره..

تو بچگی خیلی با هم خوب بودیم بهمون میگفتن دوقلو ها افسانه ای!

همون زمان آقاجون خدا بیامرز  مریض بود خیلی زیاد..

ما هم خونشون بودیم..نمیدونم بزرگترا راجب چی میخواستن صحبت کنن به  شوخی به من و دختر عمم گفتن برین یکم نخود سیاه بخرین و بیاین..

ما هم خوشحال از این که بزرگ شدیم و بهمون میگن برید خرید رفتیم!

اما خب

از کجا بخریم؟

اول رفتیم دم یه خرازی گفتیم آقا نخود سیاه دارین؟؟

اونم  یکم نگامون کرد بقیه مشتری هاش یکم خندیدن  و فروشنده نامردی نکرد  اخم کرد و گفت من ندارم ولی  اون میوه فروشی فروشیه داره!!

ما هم دوتایی رفتیم دم میوه فروشی یادم نیست چه اتفاقی افتاد هر چی بود خوب نبود!! رفتار خوبی نکرد:|

برگشتیم خونه شون و گفتیم هیچ کس نداشت

گفتن چی؟

گفتیم نخود سیاه دیگه!!

از اون جا بود که نا امید شدن کلا ازمون:))

همینقد ساده!همینقدر....

:|

  • yasna sadat

 بچه که بودم مهمون میومد  خونمون از اووول تا آخرش مثل خان مینشستم پهلوش و تکون نمیخوردم...

بعد بقیه پذیرایی میکردن که منم مفیوض میشدم حسابی

تا جایی که خواهرم حرصش گرفت و یبار گفت: ببین مطمئن باش هیچکی نمیاد تو رو ببینه؛ بخاطر تو نمیان اینجا که از اول تا آخرش میشینی کنار مهمون بفرما  آشپزخونه و پذیرایی کن شما!:|

روی اون جمله ی کسی نمیاد تو رو ببینه خیلی تاکیید کرد...

توعالم بچگی یکم دو دوتا چهار تا کردم و اولش یکم دلم گرفت که خب چرا هیچکی نمیاد منو ببینه بی ادبا:/

تاثیرش الان خیلی در من هست یک مهمان گریز بدی هستم که مهمون باید قسم بخوره به خدا اومدم خودتو ببینم بیا یه دقیفه بشین)(البته هنوزم نمیان که منو ببینن چون این جمله رو هیچکس نگفت:دی)

بعد میگن چرا تو غریب پسندی هی به دوستات میپردازی!!

  • yasna sadat

وقتی خواهرم میخواست ازدواج کنه آخرای دبستان بودم!!

یک کودک بسیار خواهر دوست..

شب خواستگاری یواشکی ادای تمام افراد خواستگار گر! رو درمی  آوردم ...و هی یکاری میکردم یا راجبشون به خواهرم حرفی میزدم که بهشون بگه نع

گفت بله و بعد عقد  مراسمی  بود که کل فامیل داماد و فامیل خودمون  اومدن خونمون ..

بچه هاشون که هم سن من یا بزرگتر بودن داشتن توی حال تلویزیون میدیدن..

من هم خیلی شیک و یواشکی رفتم کنترل رو برداشتم تا کسی نبینه و توی اتاق مهمونا  طوری نشستم که کنترل کار کنه...

اونا میخواستن فوتبال ببینن .تا با خود تی وی  میزدن شبکه سه  من هم سریعا با کنترل میزدم یه شبکه دیگه یا خاموش میکردم تلویزون رو :]

چندین  بااااار این کار و تکرار کردم ..هنوز که هنوزه قیافه ی ترس زده شون جلو چشممه هی  با تعجب و ترس انطرف و اونطرف رو نگاه میکردن ..

واقعاااااااااا ترسیده بودن

خودم و دختر خالم تو اتاق غش کرده بودیم از خنده:))

آخرش رفتن به مادرم گزارش دادن و 

مامانم به نیت پلید من پی برد و  و کنترل رو ازم گرفت و یه چشم غره ی بدی  بهم رفت و   کنترل رو بهشون داد:|

ولی خب خیلی چسبید ...راضی ام از خودم:))

یهو این خاطره یادم اومد گفتم ثبتش کنم یوقت یادم نره!

  • yasna sadat

پسر خاله  شونزده هفده سالم همیشه منو صدا میزنه جر زن..

قدیما توی حیاط خلوت یه لی لی خوشگل میکشیدم و با دختر خالم بازی میکردیم..

داداش کوچیکترش هم همش میخواست تو بازی ما باشه..شعر دخترا با دخترا پسرا با پسرای من و خواهرش هم روش تاثیر نداشت و به وساطت مامانش میپرید وسط بازی ما..

تو این بازی لی لی من به قدرت میتونم بگم دارنده ی مدال طلا میشدم  اگه  جزء مسابقات در نظرش میگرفتند..

توی هر مرحله که این خواهر و برادر جلو میرفتند از خودم یه قانون من در آوردی اختراع میکردم که اونا نبرند و در نتیجه همیشه خودم میبردم و اونا بازنده بودند... مثلا میگفتم سنگ رو بذارید زیر زانو یا رو سرتون و بازی کنید اگه افتاد میبازید..یا چشم بسته باید برید پاتون رفت رو خط باختید  :))

 تو همون بچگی اونا از این شهر رفتند و دیگه کسی نبود تو بازی سرشون کلاه بزارم تا خودم برنده شم !!

و هنوزم منو صدا میزنه جر زن!

  • yasna sadat

 

کلا محبت های ما من و داداشم  کاملا برعکسه شکلش کلن با مال بقیه فرق داره!

 

اون فرزند اول خانوادس و من آخری 

 

نمیشه دو دقیقه ما کنار هم بشینیم جیغ آدمو در نیاره!ایضا 

منم لجشو در نیارم  :))آ

آخرش به مادر متوصل میشه  میگه مامان ببین دخترتو چقد پرو شدههههه

 

مامانم میگه واااااااای از دست شما دو نا عین بچه پشت سر همی میمونین  بعدم  بابام بهش میگه دخترمو اذیت نکن:)))

 

یا وقتی خیلی بحث بالا بگیره(همش شوخیه هااا!)دست ادمو میگیره انقد محکم فشار میده که عملا له له میشه!

این سری میخواستم بیام نشد خدافظی کنم ازش خودش پیام داد (خدافظ کله پوک!)

منم گفتم خدافز کچل دستت درد نکنه:))

کلا محبت تو کلمات سرازیر من درکش میکنم شدییییید

کنار همه ی اینا نمیدونم چرا اینقد این دخترا داداش هاشونو دوست دارن و اونا عین خیالشون نیس!!

 

من شب خواستگاری و عروسیش بشدت گریه کردم چون بیشتر هر کسی دوسش دارم...زیاد اون همیشه  سعی میکرد کاری کنه من مستقل بار بیام...

الانم که بابا شده و اینا فسقلی کلا جای ما رو گرفت حسودم خودتونین:|

  • yasna sadat
من لی غیرک

می شود من بگویم خدایا
تو بگویی جان دل؟!