من لی غیرک

سلام خوش آمدید

گوشیم که خراب بود با گوشی مادرم میومدم اینجا..بعدش حواسمو جمع میکردم حتما ببندم صفحه رو..

خب ادرس ابنجا رو کسی نداره و کلا خبر نداره کسی از این وبلاگ نویسی و...

تا یه روز داشتیم توی حیاط گردو مغز میکردیم ،مامانم گفت اونا چی بود نوشته بودی تو صفحت خیلی ضایع بود  که تو بودی!!!

با حالت پوکر خاک بر سرم پرسیدم کدووووم؟؟؟

گفت همون که نوشتی مامانم نفرین کرد گوشیم خراب شد و اون که نوشتی نوه ها وسایلمو خراب میکنن :|

یعنی خیلی شیک و مجلسی کل اون صفحه ی اول وبلاگو خونده:))

خدا رو شکر بلد نبود بزنه صفحه های قبل.. خدا رو شکر غرغرهامو از دانشگاه حذف کرده بودم😒

کلا حرف خاصی ندارم اینجا ولی حس مزخرفی بوود شدیداااا این  قضیه..


چند نفرتون خبر دارن خانوادتون از وبلاگتون..شاید و شلید از مکان امنتون؟


  • yasna sadat

آلبا دسس پدس :


_ﺗﻮ آدم ﺧﻮﺑﯽ ھﺴﺘﯽ،وﻟﯽ در زﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮب ﺑﻮدن ﺑﻪ ھﯿﭻ دردی ﻧﻤﯿﺨﻮرد!

+ﻣﮕﺮ ﺧﻮد ﺗﻮ ﺧﻮب ﻧﯿﺴﺘﯽ؟

_ﻣﻦ؟ ﻧﻪ اﺻﻼ، ﺑﺎھﻤﯿﻦ ﺳﻦ فهمیدم ﻣﺮدم وﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮان بگن یه ﻧﻔﺮ ﺑﯽ ﻋﺮﺿﻪ اﺳﺖ

میگن ﭼﻪ آدم خوبیه!



متنی که دوستش داشتم!

  • yasna sadat
خوبین بچه ها؟
کم پیدایین

چه خبر؟

دیگه چه خبر؟؟

نظرات باز می باشد:)
  • yasna sadat

1)دارم میرم اموزش رانندگی برای گواهینامه …

جلسه هفتم بود امروز..

مسیر پیشرفت من با بقیه فرق کنه به جای اینکه جلسه به جلسه بهتر بشم ،اولش خیلی خوبم و مربی راضیه ازم اما هر چی میگذره بدتر میشه:|

بعد با داداشم که میرم تمرین کلاحس میکنم صفر صفرم!


2)از این شروع از این مرحله و بخش جدید زندگی ترس دارم..از رفتن تو راهی که تلاش کردم تا بهش برسم و رسیدم دلهره دارم..از زندگیه دانشجویی و خوابگاهی دوباره و مخصوصا  هزینه هاش..

خدایا به امید خودت...

  • yasna sadat

نمیدونم چرا انقدر من دیر و به سختی یه تصمیم میگیرم...

دل دل زیاد میکنم  این پا و اون پا میکنم راجبش کلی فکر میکنم..مشورت میکنم..

وقتی هم اخرش تصمیمو گرفتم باز میگم نکنه اشتباه باشه...نکنه درد سر بشه،نکنه...


به جرات میتونم بگم یکی از عادتای خیلی بدمه..اذیت کنندس هم برای خودم هم برا بقیه..



  • yasna sadat

برا منی که از همه کتابی خوشم نمیاد و سخت یه کتاب رو جذبش میشم واقعا  یه کتاب فوق العادس


چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد...


تقریبا کلیت داستان خیلی سادس ولی خیلی پخته و عالی توضیح داده و مخاطب و به هدفش میرسونه


محورش بیشتر برا غلبه بر ترسه

این که با تغییر های زندگی پیش بریم و متوقف نکنیم خودمونو..


یه جای کتاب میگه:اگر نمیترسیدم چه کاری انجام میدادم..؟؟

خیلی به این جملش فکر کردم..

خیلی کار ها هست که بخاطر ترس انجام ندادم!!ولی واقعیتش اونقدر هولناک نیس به قول این کتاب!


پنیر تو این کتاب استعاره از موقعیت هایی که ما داریم و بعدا از دست میدیم و واکنش های بعدش!



بخونیدش کلا 

عالیه به تمام معنا!



  • ۹ نظر
  • ۰۵ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۳۴
  • yasna sadat

چند نفرتون خواهر زاده و برادر زاده دارین؟؟

میخوام ببینم هم درد  دارم یا نه:))


میری با کلی ذوق یه وسیله برای خودت میخری ،نوه ی نامبرده خوشش میاد و لوس لوسی میگه:من اینو ببرم خونمون؟:|

مخالفتم کنی انقدر جیغ جیغ میکنه که آبروتو میبره..


یا یهو میبینی دفتر قدیمیت که کلی خاطره و متن قشنگ نوشتی و حکم گنجینه داره برات ..برگه هاش صورت موشک از جلو چشمت رد میشه:/


مثلا دوستای دانشگاه برا تولدم یه عروسک ناااااز خریده بودن خیلی خوب ازش  مراقبت کردم  تا اینکه اینا میبینندش و انقد غر و جیغ  و گریه میکنن که  بقیه بهشون میدن و بعد جلو چشمات خرابش میکنن:$


کلا من از دست اینا وسیله سالم ندارم قایمم کنی نمیدونم چطوری پیداش میکنن!


چون من بچه اخر بودم کسی کوچیکتر خودم  نبوده بهم زور بگه الان خیلی تو سر و کله خودم میزنم از دست نوه های گرامی خرابکار:|

  • ۸ نظر
  • ۳۱ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۲۳
  • yasna sadat

یه سوال 

شما وقتی برا شخصی درد و دل میکنید..انتظارتون از طرف مقابل چیه؟نصیحت کنه..راهنمایی کنه..یا فقط گوش بده..یا چی کلا؟؟

چیکارکنه حالتون خوب میشه 

بعد خودتون تو همچین موقعیتی چیکار میکنین

  • yasna sadat

دیگه شاید نوشتنش لوس بازی به حساب بیاد ..

اما مهم شد برام امسال .هزار و چهار صد و شصت روزگی وبلاگ..

روز ساختنش هیچ وقت فکز نمیکردم به این سن برسه ..کم کم باید بذارمش مهد کودک اصلا:))

اینجا حرفای ناگفته ی من بود تا اینکه نمیدونم چی شد دیگه راحت نبودم اینجا برا نوشتن..هر چیزی رو نمیوشتم..یا زود پاک میکردم..

جالبه برام تو چهار سالگیش تازه تعداد دنبال کننده هاش رسیده به300،که تازه نصف بیشتر این  حذف کردن و رفتن.یا نمینویسن.پس صرفا خیلی کمتر این تعداده..

گاهی حس میکردم وبلاگ من لی غیرک زیاد محبوب نیست.

وقتی چالش برگذار میشد واسه بلاگای محبوب و مفید و اینا حتی یه نفرم ازش اسم نبرذ..

فقط محبوب خودم بود و هست:دی

حق داشتن البته واقعنا اما اون لحظه این موضوع منو به فکر فرو برد:)

چقد حرف داشتم من این روز همش رو یادم رفت:|

در کل مبارکش باشه*)

ناشناس من لی غیرک فعال است اگر خواستید!

  • yasna sadat

دارم به این فکر میکنم کاش از همون بچگی خاطره نویسی میکردم..ثبت لحظات شیرین یاحتی نیمه شیرین:)

اگه نوشته بودم الان نوشتن یه خاطره از مشهد راحت تر بود برام..

الان نمیدونم از چی بگم..از کجای بهشت..از کدوم سفرم به بهشت..

یعنی بهشت قشنگ و خوش حال و هواتر از این میخواد باشه؟!

قبل اولین سفرم به مشهد رو اصلا یادم نمیاد ارتباطم چطور بود با امام..

اما دقیق تو اولین سفرم تو دلم یه معامله کردم باهاش خیلی طلبکار باهاش معامله کردم..حتی  دستور دادم…معامله سنگینی نبود.. بچگی بود:)

از اونجا شد دوست صمیمی من..هر بار رفتم فکر  میکردم تمام توجهش به منه!بالاخره دوست صمیمی من بود..

بهترین کادو تولد عمر من از دوست صمیمیم بود..وقتی روز تولدمو همه یادشون رفت و امام دعوتم کرد پیش خودش و حتی مهمون سراش:)

تا حالا یخ در بهشت رو تجربه کردین؟!

مشهد و حرم و گنید برفی^_^

بعد چند سال معامله ی من و دوست صمیمیم به هم ریخت ،ترسیدم خیلی ترسیدم..

بخاطر لحظه شماری میکنم برم پیشش,و حرف بزنم باهاش.. از قرارمون..از همه چی..هواشو نفس بکشم و ببینم دوستم داره هنوز یا نه!

از شما هم دعوت میکنم یه خاطره خوشگل از سفرتونو ثبت کنین و بفرستینش واسه

 اسی جان:)

البته من خاطره منسجم و پشت سر همی یادم نبود بیشتر تلفیقی بود:))

  • ۵ نظر
  • ۰۳ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۰۳
  • yasna sadat
من لی غیرک

می شود من بگویم خدایا
تو بگویی جان دل؟!