بابا لنگ دراز عزیزم
یعنی به به به این کتاب چقد منو به وجد اورد
خیلی وقت بود انقد زود تند سریع یه کتابو تموم نکرده بودم..
چقد شیرین چقد ساده
بعضی جاهای کتاب حس میکردم حرفای دل منو داره میزنه جودی ابوت
اونجاش که میگفت: گاهی احساس میکنم من در دنیای عجایب هستم با همه بیگانه هستم زبان مردم این دنیا را نمیفهمم همین موضوع مرا رنج میدهد .یک عمر از این احساس ناراحت بودم...
خود خود منم این قسمت یه بارم درباره این حسم پست گذاشتم یادتونه؟
یا اونجا که میگفت :جای شکر دارد که من هیچ خدایی را از کسی به ارث نبرده ام و آزاد هستم که خدا را آنطور که میخواهم بشناسم ..
خداوند من مهربان است بخشنده است با گذشت است خیلی هم عالم و داناست.
چقد هیجان انگیز بود که آخر دستان فهمید بابالنگ داراز عزیزش کسی که این همه مدت ناشناس بود براش و بهش نامه میداد همون جروی هست که دوستش داره*_*
نمیدونم چرا خوندن این کتاب انقد رو من اثر مثبت داشت:))
علاقه مند شدم کارتونشو ببینم تا آخر!
بخونید این کتاب رو
باشه؟