نون و پنیر آوردیم دخترتون رو بردیم:|
من و خواهر زن داداشی از مقطع ابتدایی تا اول دبیرستان همکلاسی بودیم..
اما چه همکلاسی ای؟
جفتمون از هم دیگه بدمون میومد
تو عالم بچگی اصلا از اون و اکیپ دوستاش خوشم نمیومد.. اذیت میکردن!
اونم فکر کنم همین حس رو نسبت به من داشت..:))
گذشت و گذشت تا زمانی که میخواستیم داداش گلم رو زن بدیم همینجور که خانواده داشتن دختر معرفی میکردن منم اظهار فضل کردم و گقتم: فاطمه یه آجی داره خیلی خوبه ولی نگیریتش من فاطمه رو دوست ندارم:|
حرف من تیری بود در تاریکی .رفتن خواستگاری خواهرش!
و اتفاقا اونا هم قبول کردن:))
یادمه شب عروسی واقعا دوست داشتم به هر نحوی اشک خواهر زن داداشو در بیارم.تا اذیت هایی که کرده بود دوران مدرسه رو جبران کنم:))
اما از چه طریقی؟؟
رفتم به دخترای فامیلمون گفتم بیاین شعر بخونیم..از همون شعر هایی که آخر شب عروسی میخونن..
مثل :نون و پنیر آوردیم دخترتون رو بردیم!!
یا بد ترش یه سیب و یه گلابی چادر عروس رو بیارین:))
(یادمه شب عروسی خواهرم که اینا رو میخوندن من کلی ناراحت میشدم اون لحظه اینو یادم اومدم تا از طریقش جبران کنم)
خلاصه با همین شعر ها که مختصریش رو عرض کردم بالاخره اشکش رو در اوردم :)) آخیییییییییییش
اما آخرش که خودمون هم میخواستیم از عروس داماد خداحافظی کنیم وقتی رفتم پیش داداشی به شدت زدم زیر گریه! خیلی زیاد حتی بیشتر خواهز زن داداش!و به این طریق خدا بهم گفت وای بر تو باد که اشک مردمو در میاری:)
آخه من وابستگی خیلی شدیدی بهش داشتم...
اما الان رابطه من و فاطمه تغییر کرد اصلا به بدی قبل نیست خیلی صمیمی نیستیما .با هم خوبیم اگه کنار هم باشیم از اول تا آخرش میگم و میخندیم:)
- ۹۷/۰۲/۲۳