کتابچین
یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم ناگاه اتفاق مغیب افتاد پس از مدتی که بازآمد عتاب آغاز کرد که در این مدت قاصدی نفرستادی گفتم دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم
یار دیرینه مرا گو بزبان توبه مده که مرا توبه بشمشیر نخواهد بودن
رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند باز گویم نه کس سیر نخواد بودن
حیلت رها کن عاشقا، دیوانه شو، دیوانه شو
واندر دلِ آتش درآ، پروانه شو، پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن، هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان، همخانه شو، همخانه شو
رو سینه را چون سینهها هفت آب شو از کینهها
وآنگه شراب عشق را، پیمانه شو، پیمانه شو
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان میروی، مستانه شو، مستانه شو
گر چهره بنماید صنم، پُر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم، رو شانه شو، رو شانه شو
یک مدتی ارکان بُدی، یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی، جانانه شو، جانانه شو
*****
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز
نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی
که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز
ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل
که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز
طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق
به قول مفتی عشقش درست نیست نماز
در این مقام مجازی به جز پیاله مگیر
در این سراچه بازیچه غیر عشق مباز
به نیم بوسه دعایی بخر ز اهل دلی
که کید دشمنت از جان و جسم دارد باز
فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق
نوای بانگ غزلهای حافظ از شیراز
فرض را بر این گرفتم که سه دوست از جنس شاعر کنار هم نشستهاند و اشعارشان را من باب دوست تقدیم به یکدیگر کرده و میسرایند..از دوستیها از گلهها و ...
در این چالش از کتابچین وقتی جمعی ناچیز از کتابهایم رو دور خود جمع کرده بودم فکرم رسید چه شخصیتی بهتر از شاعر و چه گفت و گویی بهتر از شعر
امیدوارم از من پذیرا باشند و انتخاب شعر ها به مذاقتان خوش بیاید..
دعوت شده توسط حوراجان
و همچنین دعوت میکنم از سحر عزیز و اریبهشت جان- ۹۹/۰۹/۰۷
چه زیبا و دلنشین و دلچسب :)