من لی غیرک

سلام خوش آمدید

امروز خانواده رفتن جایی عید دیدنی من به بهونه درس نرفتم  ناگفته نماند که بعدش داشتم وب گردی میکردم :))

که دیدم یکی زنگ آیفون رو میزنه!جواب دادم که گفت دختر خااله؟؟در و باز کن

 تو دلم گفتم یا خدا این کیه و زدم در رو..

با لباس خونه بودم تا بخوان بیان بالا از پله ها زود چادر پوشیدم..

خلاصه اومدن نشستن..

فقط یه نفرشونو یه بار دیده بودم از فامیل های مادر بودن که خیییلی کم دیدمشون و اکثرشونو.نمیشناسم.

رفتم تو اتاق سریع لباس پوشیدم اومدم شیرینی تعارف کردم سریع و زنگ زدم که زووود بیاین خووونه مهمون داریم.

دو دقیقه نشستن کلللللی از من سوال کردن یعنی سوال میپرسیدنااااا.

بعد که سوال هاشون تموم شد یهو بلند شدن رفتن:|به همین سرعت..

گفتم بابا زنگ زدم الان میان!!! جوااب داد میخواستی زنگ نزنی:))

خلاصه رفنن.. و کمی بعد مامان بابا اومدن  و  و تعجب وااار پرسیدن کی بودن؟ پس,کوشن؟ چرا رفتن ؟

من کلی  قیافشونو شرح دادم که بفهمن کی هستن:))

بعد که مامان گفت فهمیدم اون دو  تا خانوما با هم هوو بودن..وای چه مساامت آمیییز;)

تمام این مهمونی ده دقیقه طول کشید!۰

کلا من کلی ماجرا دارم با مهمان های ناخوانده!

  • yasna sadat

خدا جونم

میشه بیشتر هوای بنده ها و دل هاشون رو داشته باشی؟؟

میشه؟

کاش میتونستم صداتو بشنوم..یعنی صدات چطوری میتونه باشه.....

دوست دارم فک کنم کنارم نشستی.. دوست دارم حرف بزنم جوابمو بدی ....واقعا دوست دارم جواب حرفامو بدی!

خدایا چطوریه که تو انقد آرومی؟میشه یکم از این آرامشتو بیشتر به بنده هات تزریق کنی...

دلم یه آرامشی میخاد از جنس دل آرومی های  تو...

 راستی میشه به جای اینکه دعا کنیم مهربونی رو به قلب ما برگردون ...دعا کنیم قبلش ظرفیت  بنده هات  رو بیشتر کنی که کسی ضربه نبینه؟

آخه اصلا دوست ندارم به جایی برسم که بترسم از مهربون و ساده بودن تبدیل بشم به یه قلب سنگی و از پس هر اتفاقی که در حالت عادی قلبو بلرزونه ساده  و بی تفاوت بگذرم...

خدایا هوای قلب بنده هات رو خیلی داشته باش:)

  • yasna sadat

این خونه تکونی های این سال ها اصلا بهم نمیچسبه اصلا دوستشون ندارم!

دلیل اول دوست نداشتنم اینه که  الان یکی از مهره های اصلی هستم برای خونه تکونی :))

بچگیا تو اون خونه ی حیاط دار و باغچه دار کیف میکردم برای خودم روزای آخر سال رو  

تنها وظیفم این بود که کار خرابی نکنم که کار بقیه بیشتر نشه همین!:دی

مثلا وقتی میخواستن توی حیاط فرش بشورن ، شلپ شلپ با ذوق پاهامو محکم  میزدم رو فرش خیس از آب و تاید و بعد که لیز میشد سرسره بازی میکردم  روی فرش:))یا شلنگ اب رو میگرفتم طرف آبجی های گل و اونا هم از شرمندگیم در  می اومدن:))

یا وقتی وسایل یه اتاق رو کلا میریختن توی یه اتاق دیگه  تک تک وسایل رو برمیداشتم و چک میکردم فضولی میکردم  و چند تاییش رو هم می شکستم!  که بازم از خجالتم درمیومدن!

 نمیدونم چرا انقد ناهار های روزای خونه تکونی بهم میچسبید گرچه یه غذای ساده بود همیشه..یه فضای صمیمی ای بود همه دور هم بوی خوب

 به نظرم حتی اون موزاییک های شسته شده ی  کف اتاق و آشبزخونه هم بوی خوب میداد...

اما الان نه حیاطی هست نه اون خونه ی دوست داشتنی  با اون باغچش نه خواهر ها  و برادرم زیاد اینجا هستن که اذیتشون کنم:دی ...و مهم تر از همه  روزای بچگیی هستن که تموم شدن..

و مهم تر از همه حوصله خونه تکونی نیس خدایی:|

این یکی از پست های دوست داشتنی من بود که منو برد توی سال های بچگی:)

  • yasna sadat
دوباره صبح شده بود لباس‌هایم را پوشیدم و خودم را به خیابان رساندم و منتظر ایستادم تا دوستم بیاید. چند سالی بود که با هم به مدرسه می‌رفتیم... 
خانه‌شان دو خیابان با ما فاصله داشت؛ یک زمان را از قبل هماهنگ کرده بودیم برای اینکه سر خیابان همدیگر را ببینیم و با هم به مدرسه برویم
زیر باران یک چشمم به خیابان بود که چرا او نمی‌آید و یک چشمم به ساعت که گذر زمان را نشان می‌داد. ده دقیقه‌ای گذشته بود و من همچنان منتظر بودم. انتظار وقتی سخت تر می‌شود که از آمدنش مطمئن باشی...
زمان می‌گذشت و باران بند نمی‌آمد و خبری از او نبود که نبود. نیم ساعتی گذشت و حالا دیگر زنگ مدرسه هم زده شده بود و همه سر کلاس بودند.
نا‌امید راه افتادم به سمت مدرسه؛ در کلاس را زدم و وارد شدم. معلم گفت ساعت خواب. چه وقت کلاس آمدن است. برو بیرون....
داشتم از کلاس بیرون می‌آمدم که دیدم دوستم سر کلاس نشسته و دارد من را نگاه می‌کند. با ماشین به مدرسه آمده بود و به من خبر نداده بود....
از آن روز سال‌ها گذشت و من یاد گرفتم که انتظار کشیدن هم اندازه دارد. خیلی نباید منتظر کسی ماند. انتظار تا وقتی درست است که تو را از زندگی عقب نیاندازد....
گاهی انقدر برای کسی انتظار می‌کشی که یادت می‌رود او دارد زندگی‌اش را می‌کند و تو چشم به راه کسی هستی که قرار نیست بیاید...!
دیدم این متن قشنگه گفتم اینجا هم به اشتراک بذارم:)
  • yasna sadat

هر روز یه خبر هر روز یه اتفاق  تو ایران خسته شدیم از این همه اتفاق بد...

لعنتی....

الانم سقوط هواپیما تهران یاسوج در سمیرم اصفهان...

خدایا تو رو خداااااا

  • yasna sadat

این دوست بلااگری عزیزمون ناشناس جان یه طرحی راه اداخته بود  و تو یه کار خیلی قشنگ   تولد خیلی از ما ها رو تبریک گفت...ولی خب الان به خاطر کنکورش خداحافظی کرده .

خواستم از اینجا اووووول تولدش  رو  تبریک بگممم به این دختر مهربون و با معرفت   و براش آرزوی موفقیت و خوش بختی کنم:))

و یه تشکر کوچولو برای کار قشنگش بکنم:)

ناشناس جاااان تولدت مباااارک

  • yasna sadat

میگه یه مالمولک برام بکش!!

هر چی فک میکنم تصویر واضحی از این موجود خبیث  نمیتونم تو ذهنم بیارم تا نقاشیشو بکشم!

نتیجش میشه عکس زیر..:))

بعد میگه عه پس چشماش کو؟

که اونم میکشم:)

حالا هر کی بهش میگه این چیه میگه مالمولک;)

  • yasna sadat

اگه یادتون باشه گفته بودم پارسال این موقع از طرف دانشگاه  با دوستام رفتیم  مشهد 

خب در یک حرکت خیلی عجیب و غریب اکثرا 14 بهمن و فراموش کرده بودن حتی خانواده!!فقط چند نفر از عزیزانم  تبریک گفتن.

منم میخاستم یه تستی بکنم ببینم خودم نگم کسی یادش هست اصلا؟که دیدیم خیرررررررررر از این خبرا نیست:|

اره داشتم میگفتم که تبریک بهم نرسید بیشتر تر هم؛از دست اون دو تا دوست که همراهم مشهد بودن عصبی بودم جلو چشمشون هی رژه میرفتم  هی میگفتم شما نمیخاین یه چیزی به من بگین؟ اونام  انگار نه انگار!

دیگه اخر شب در حالی که ازشون قطع امید کرده بودم  پرو فایل گذاشتم تولدت مبارک من:|

که فردا صبحش دیدن پروفایل رو  و یادشون افتاد   و عرق شرم پاک کنان و ببخشید گویان  اومدن تبریک بگن که کلی براشون ادا اومدم که باهاتون قهرم و محل نذاشتم  ..(این دوستام تولدشونو کسی یادش بره قطع نخاعش میکنن پس یوقتی دلتون براشون نسوزه:))

و اما امسال: دیشب واقعا ترکوندن همه فاطمه ی عزیزمممم که یه پست مامان گذاشته بود اینستا ..که اسکرین شو بهم داد  چون خودم ندارم این برنامه رو و من چقد ذوق کردم از محبتش...همه وهمه حتی کسایی که فک نمیکردم یادشون باشه...

و  در  بیان دوستاای خیلی خیلی عزیزم که با دیدن پیام تبریکشون واقعا خوشحال شدم:) ناشناس عزیز و سحر جونم و نفس خانم گل و آرام جانم:) ممنونم ازتون..

سال ها قبل   در روز جمعه به تاریخ الان بود که متولد شدم....چقد زود زود دارم بزرگ و بزرگ تر میشم.......نسبت به این سن یه حس خلأ دارم.... یه حس بی حسی تنها حسم حس بزرگ شدنه و بالا رفتنه سنه همین!

و  این که تولدم مبارکتون باشه:))
  • yasna sadat

 دو سه رو پیش زیاد حالم خوب نبود؛ خانواده بهم گفتن پاشو برو دکتررررر 

دختر کوچولومون فرموود :نه نبریدش دکتررر من دوووسش دااارم !!خودش خوب میشه..:))

خانواده در حالی که از پیشتیبان کوچولوم و تایید و ذوق مرگی  من حرص میخوردن دوباره گفتن: پس پاشو خونه رو جارو کن اگه خوبی :|

وایشون در دفاع از عمه ی عزیزش فرمودن:نهههههه عمم کمرش درد میگیره:))

و اینبار به شوخی و حرص محکم با دست زدن پشت کمرم !!

ایشون در حالی   داشت گریش میگرفت فرمود:عههه چرا میزنیندش و حتی بلند شد  شخص ضارب رو بزنه :))

نمیدونین چقد اونروز ذوقشو کردم:) 

این کنارم باشه کسی جرات نداره چپ نام کنه:))

قربون دوست داشتناش*_*

  • yasna sadat

مامان خانوم یه کاموا داده دستم میگه حالا که انقددددددد بیکاری بشین اینو بباف!!

قبلا تو حرفه و فن راهنمایی یاد گرفته بودم چطوریه و بافته بودم ولی  الان کلا  یادم رفته و اصلا مدلش هم سخت تره.. 

نتیجتا بعد از,کمی,تلاش برا یاد دادن بهم به این نتیجه رسیده که کلا در باره هنر این  و صوبتا از من قطع امید کنه!!

تازه بهم میگه واقعا نمیدونستم انقد خنگ باشی|:

جدا من چرا تو این بحثا انقد ضعیفم!!

  • yasna sadat
من لی غیرک

می شود من بگویم خدایا
تو بگویی جان دل؟!