وقتی خواهرم میخواست ازدواج کنه آخرای دبستان بودم!!
یک کودک بسیار خواهر دوست..
شب خواستگاری یواشکی ادای تمام افراد خواستگار گر! رو درمی آوردم ...و هی یکاری میکردم یا راجبشون به خواهرم حرفی میزدم که بهشون بگه نع
گفت بله و بعد عقد مراسمی بود که کل فامیل داماد و فامیل خودمون اومدن خونمون ..
بچه هاشون که هم سن من یا بزرگتر بودن داشتن توی حال تلویزیون میدیدن..
من هم خیلی شیک و یواشکی رفتم کنترل رو برداشتم تا کسی نبینه و توی اتاق مهمونا طوری نشستم که کنترل کار کنه...
اونا میخواستن فوتبال ببینن .تا با خود تی وی میزدن شبکه سه من هم سریعا با کنترل میزدم یه شبکه دیگه یا خاموش میکردم تلویزون رو :]
چندین بااااار این کار و تکرار کردم ..هنوز که هنوزه قیافه ی ترس زده شون جلو چشممه هی با تعجب و ترس انطرف و اونطرف رو نگاه میکردن ..
واقعاااااااااا ترسیده بودن
خودم و دختر خالم تو اتاق غش کرده بودیم از خنده:))
آخرش رفتن به مادرم گزارش دادن و
مامانم به نیت پلید من پی برد و و کنترل رو ازم گرفت و یه چشم غره ی بدی بهم رفت و کنترل رو بهشون داد:|
ولی خب خیلی چسبید ...راضی ام از خودم:))
یهو این خاطره یادم اومد گفتم ثبتش کنم یوقت یادم نره!