من لی غیرک

سلام خوش آمدید

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

یه چندتا رعد و برق شدید زد...

وقتی میگم شدید یعنی شدیدا!جوری که تو تموم سنی که ازم رفته خییلی کم دیدم نمونشو!

طوری که مادر گفت نماز آیات واجب شدیم...

بعدش انتظار داشتم یه بارون خیلی شدید بیاد از همونایی که ادم دلش غش میره براش و اگه بیرون باشی قطعا موش آبکشیده میشی!اما هیچی!!

آسمون کلش ابری و تاریکه به حدی که انگار اوایل شبه!!اما بازم خبری نیس از اون  بارون...

خیلی کم!!

خدایا ببخش بر ما گناهانی را که باعث عدم بارش باران می شود!!

  • yasna sadat

ببار باران 

بر زمین آدم ها ..درخت ها

همه و همه به تو نیاز دارند 

به تو نیاز دارند چون آرامی.. مهربان.. فروتن.. بی منت 

می باری..

میباری بر سر کسی که عقده ها برگلو دارد  میباری بر سر کسی که دنبال  بهانه ایست برای جاری شدن اشکش، و حال به بهانه ی تو و  به همراه تو می بارد

 و میباری ؛میباری بی منت بر سر عشق باران ها  بر سرکسانی که با دیدنت ذوق و شوقشان به   وجد می آید

میباری ؛میباری بی منت حتی بر سر کسانی که  دوستت ندارد و  زیبایی بارشت  را زشت میپندارد و میگوید هوا خراب است

خراب......

 بر اساس چالش  آوانگار از رادیو بلاگی ها 

و ممنون از باران  عزیزم بخاطر دعووت*_*

(ترک سوم)

  • yasna sadat

وقتی خواهرم میخواست ازدواج کنه آخرای دبستان بودم!!

یک کودک بسیار خواهر دوست..

شب خواستگاری یواشکی ادای تمام افراد خواستگار گر! رو درمی  آوردم ...و هی یکاری میکردم یا راجبشون به خواهرم حرفی میزدم که بهشون بگه نع

گفت بله و بعد عقد  مراسمی  بود که کل فامیل داماد و فامیل خودمون  اومدن خونمون ..

بچه هاشون که هم سن من یا بزرگتر بودن داشتن توی حال تلویزیون میدیدن..

من هم خیلی شیک و یواشکی رفتم کنترل رو برداشتم تا کسی نبینه و توی اتاق مهمونا  طوری نشستم که کنترل کار کنه...

اونا میخواستن فوتبال ببینن .تا با خود تی وی  میزدن شبکه سه  من هم سریعا با کنترل میزدم یه شبکه دیگه یا خاموش میکردم تلویزون رو :]

چندین  بااااار این کار و تکرار کردم ..هنوز که هنوزه قیافه ی ترس زده شون جلو چشممه هی  با تعجب و ترس انطرف و اونطرف رو نگاه میکردن ..

واقعاااااااااا ترسیده بودن

خودم و دختر خالم تو اتاق غش کرده بودیم از خنده:))

آخرش رفتن به مادرم گزارش دادن و 

مامانم به نیت پلید من پی برد و  و کنترل رو ازم گرفت و یه چشم غره ی بدی  بهم رفت و   کنترل رو بهشون داد:|

ولی خب خیلی چسبید ...راضی ام از خودم:))

یهو این خاطره یادم اومد گفتم ثبتش کنم یوقت یادم نره!

  • yasna sadat

شالمو از سرم کنده میگه عمه میخوام من سرت کنم شالتو 

میگم خب باشه:|

به طور عجیبا و غریبا و مزخرفی شالو گذاشته رو سرم مث اونایی شدم که از پشت کوه فرار کردن...

بعد خودش میگه بح بح عزیزم مث آرزوها شدی*_*

میگم آرزو ها کین؟؟

میگه:همونایی که تو آسمونان

منظورش مثل فرشته هاست:))

+مگه این که این فرشته کوچولو از من تعریف کنه:)

+دارم به فرق شدیدی که بین این و خواهر زاده هام میذارم تو پست هاام فکر میکنم ...راجب اونا هر کدومشون یه پست گذاشتم اما این کلی از موضوع پست ها رو در بر گرفته!

  • yasna sadat

میگما شما چیکار میکنین یکنواخت و حوصله سربر  نباشه زندگیتون..یا حتی تر خودتون؟!:|

  • yasna sadat

چرا اکثر آدما میترسن وقتی کسی سنشون رو ازشون پرسید خیلی عادی و بدون کم و زیاد جواب بدن؟

از بس همه مون تو سر هم دیگه زدیم به خاطر این عدد

فلان سن رو داری و هیچ کار نداری...

فلان سن رو داری و کاری بلد نیستی..

یا: از سنت خجالت بکش؛ این چه کاری بود کردی؟

یا:با این همه سن روت میشه فلان کار رو بکنی؟؟

روت میشه با این سن این لباسو بپوشی؟؟

بسه بخدا...یعنی چی این حرفااا

زندگی کنیم بدون دغدغه سن و سال...

اینجوری آدم همش حسرت گذشته رو میخوره و از بالا رفتن این عدد وحشت داره!

  • yasna sadat
من لی غیرک

می شود من بگویم خدایا
تو بگویی جان دل؟!