امشب خونه ی آقاجون خدا بیامرزم برای افطار جمع بودیم با عمو ها وعمه ها و بعضی از بچه ها
هر سال یک شب از ماه رمضان همین بساطه..
یه خونه ی کوچولو ونقلی که مهمونا مجبورن خیلی صمیمی کنار هم دیگه بشینن..
چیدن سفره ی افطار و کم کم اومدن بقیه ی عمو ها .البته سال های قبل شلوغ تر بود اما چند ساله بخاطر کمبود جا نوه های مزدوج خانواده دعوت نمیشن:)
قسمت دوست داشتنی ماجرا قسمت ظرف شستن هست .این که همه ی ظرف ها رو ببری دم حوض کوچیک توی حیاط و با زن عمو ها بشوری و به کل کل های این دو تا زن عموی تازه وارد بخندی و سر به سرشون بذاری :)) اونا هم تهدید کنن قشنگ بشور ظرف ها رو وگرنه میریم به شوهر آیندت اطلاع میدیم ..منم بگم نشونیش رو بده خودم میرم اطلاع میدم بهش:)
بعدش بشینی با دختر عمه ی هفت ساله ی کوچولوت که اتفاقا اسمت رو هم بلد نیست کلللی بازی کنی جوری که موقع اومدن نذاره بیای و بگه از فردا همش بیا خونمون:)
خدا رو شکر یدونه بزرگ تر(خانم آقاجونم که بهش میگیم زن آقاجون) هست که هنوزم گه گاهی هر چند کم دور هم جمعمون کنه..هر چند من نوه ی ناتنیش باشم و بیشتر وقتا اسممو اشتباه بگه ولی الان بودنش خیلی خوبه:)
این که روز اول عید جایی هست که اولین خونه بری خیلی خوبه..
مزه چشیدن پدربزرگ مادر بزرگ رو زیاد نچشیدم..اما داشتن همچین بزرگتری تو فامیل هم خیلی شیرینه:)