من لی غیرک

سلام خوش آمدید

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

راستش هیچ وقت  عاشقانه نوشتنم خوب نبود همچین وقتایی مخم ارور میده حتی...

کلی فکر کردم که چی بنویسم تو این چالش.. چطوری کلمه ها رو بچینم کنار هم تا یه  توصیف قشنگ از آب در بیارم  ..

اما  در آخر  تو دعوت به نوشتن این چالش ، جام جهانی قهرمان ترین چشم ها  رو تقدیم میکنم به:پدر

 پدری که تو این اوضاع  با وجود این همه سختی.. با وجود فشاری که به کمرشون میاد  ..همه ی سعیشون اینه چشماش جلوی زن و بچش شرمگین نباشن...

اصلا قشنگ تر از این چشم ها داریم؟

دعوت شده توسط: فربانوی عزیز:)

  • yasna sadat

قبلا راجع این موضوع پست گذاشته بودم اما برمیگرده به مرداد 94 .. خیلی از کسایی که اون موقع پست رو خوندن  و کامنت گذاشتن الان نیستن که چقدم جاشون خالیه واقعا..

پس الان مطمئنا برای شما جدیده و قبلا نخوندینش:))

تازه الان هم با عکس  و ذکر مدرک کامل کردم اون  پست قدیمی رو

خوب نامه مال زمان سربازیه برادر گرام هست همون زمان که بنده هفت سالم بود و اول ابتدایی با یه دست خط خیییلی خوشگل:دی

 اون زمان آخر نامه ای که خانواده نوشتن، منم با خط خودم نوشتم تا کیف کنه خواهر عزیزش باسواد شده:))اونم چه باسوااادی

از شما هم دعوت میکنم اگه همچین دست خطی از بچگیتون دارین راجبش بنویسین و عکسشو بذارین تا بهتون بخندیم:))

پ.ن ممنون از واران عزیز که باعث یاد آوری این خاطره شد:)

ناااااامه7

  • yasna sadat

چند وقت پیش تو اوج بیکاری و  حوصله سر رفتن بودم  و دم به دقیقه میومدم اینجا..بعد یه مدت دیگه خسته شدم از وب گردی کردن   و دعا کردم خدایا یه کاری کن انقدددد سرم شلوغ شه اصلا وقت نکنم برم وبلاگ یا تلگرام ..مشکل پیش نیاااد ها ولی سرگرم بشم :))

مث زمان  دانشگاه که وقت نمیکردم حتی نظراتو تایید کنم ( حالا جالبه اون موقع هم  میگفتم وای کاش بشه یه روز با خیال راحت برم وبلاگ گردی)

واقعا خدا هم میمونه من چی میخوام ازش  و کدوم دعامو استجابت کنه:))

 خب الان دعام به شدت  گرفت یعنی در حدی که باید دو نفر باشم تا تو یه ساعت دو تا کار مختلف انجام بدم همشون ساعت هاش با هم تداخل داره:))

کاشکی بقیه دعاهام به همین شددددت بر آورده میشد!!!

  • yasna sadat

چه خبرا خوبین 

اوضاع برقراره؟:)

  • yasna sadat

امشب خونه ی آقاجون خدا بیامرزم برای افطار جمع بودیم با عمو ها وعمه ها و بعضی از بچه ها

هر سال یک شب از ماه رمضان همین بساطه..

یه خونه ی  کوچولو ونقلی که مهمونا مجبورن خیلی صمیمی کنار هم دیگه بشینن..

چیدن سفره ی افطار و کم کم اومدن بقیه ی عمو ها .البته سال های قبل شلوغ تر بود اما چند ساله بخاطر کمبود جا نوه های مزدوج خانواده دعوت نمیشن:)

قسمت دوست داشتنی ماجرا قسمت ظرف شستن هست .این که همه ی ظرف ها رو ببری دم حوض کوچیک توی حیاط و با زن عمو ها بشوری و به کل کل های این دو تا زن عموی تازه وارد بخندی و سر به سرشون بذاری :)) اونا هم تهدید کنن قشنگ  بشور  ظرف ها رو وگرنه میریم به شوهر آیندت اطلاع میدیم ..منم بگم نشونیش رو بده خودم میرم اطلاع میدم بهش:)

بعدش بشینی با دختر عمه ی هفت ساله ی کوچولوت که اتفاقا اسمت رو هم بلد نیست کلللی بازی کنی  جوری که موقع اومدن نذاره بیای و بگه از فردا همش  بیا خونمون:)

خدا رو شکر یدونه بزرگ تر(خانم آقاجونم که بهش میگیم زن آقاجون) هست که هنوزم گه گاهی هر چند  کم دور هم جمعمون کنه..هر چند من نوه ی ناتنیش باشم و بیشتر وقتا اسممو اشتباه بگه  ولی الان  بودنش خیلی خوبه:)

این که روز اول عید جایی هست که اولین خونه بری خیلی خوبه..

مزه چشیدن پدربزرگ مادر بزرگ رو زیاد نچشیدم..اما داشتن همچین بزرگتری تو فامیل هم خیلی شیرینه:)

  • ۸ نظر
  • ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۴
  • yasna sadat

بعد مدت ها لب تاب رو روشن کردم ..   همین که  اومدم توی پنلم ..بچه داداشم اومده خونمون صدا میزنه :عشقم کجایی:)))

گاهی با الفاظی مثل عشقم.. نفسم صدا میزنه ..البته اون موقع هایی که چیزی میخواد یا این که میخواد کاری براش انجام بدی:))

حالا  در حالی که نشسته روی پام پشت سر هم داره میپرسه  

عمه این چه رنگیه؟

عمه این چیه ؟

عمه چیکار میکنی؟؟

چرا این جا نشستی  

یه روز دیگه اومده بود  اینجا منم  اتفاقا دوباره  توی  وب بودم  یه حرف خیییلی جالبی زد ..

تو قسمت مدریت اون پایین یه کبوتر هست که مثلا داره پرواز میکنه  بالای صفحه هم  یدونه پر کبوتر هست..

حالا ایشون  تا دیده این رو میفرماد عه عمه این کبوتره بال زده بالش افتاده خونی شده و تازه برا کبوتره ناراحتم میشه:)))

 عکس  پروفایل  جناب دچار رو دیده میگه عه این سوسکه؟ میگم نه کفشدوزکه...:))

پروفایل جناب مترسک رو دیده میگه عه چرا این آقاهه معلوم نیس... میگم خب دوست داره:دی

خداییش تا حالا انقد به این دقت کرده بودین؟:))

  • yasna sadat
من لی غیرک

می شود من بگویم خدایا
تو بگویی جان دل؟!