من لی غیرک

سلام خوش آمدید

۷ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

من و دختر عمه هم سنیم

با سه ماه اختلاف سنی که اون بزرگتره..

تو بچگی خیلی با هم خوب بودیم بهمون میگفتن دوقلو ها افسانه ای!

همون زمان آقاجون خدا بیامرز  مریض بود خیلی زیاد..

ما هم خونشون بودیم..نمیدونم بزرگترا راجب چی میخواستن صحبت کنن به  شوخی به من و دختر عمم گفتن برین یکم نخود سیاه بخرین و بیاین..

ما هم خوشحال از این که بزرگ شدیم و بهمون میگن برید خرید رفتیم!

اما خب

از کجا بخریم؟

اول رفتیم دم یه خرازی گفتیم آقا نخود سیاه دارین؟؟

اونم  یکم نگامون کرد بقیه مشتری هاش یکم خندیدن  و فروشنده نامردی نکرد  اخم کرد و گفت من ندارم ولی  اون میوه فروشی فروشیه داره!!

ما هم دوتایی رفتیم دم میوه فروشی یادم نیست چه اتفاقی افتاد هر چی بود خوب نبود!! رفتار خوبی نکرد:|

برگشتیم خونه شون و گفتیم هیچ کس نداشت

گفتن چی؟

گفتیم نخود سیاه دیگه!!

از اون جا بود که نا امید شدن کلا ازمون:))

همینقد ساده!همینقدر....

:|

  • yasna sadat

چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی!!!

به چه دیر ماندی ای صبح  که جان من برامد بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی...

خدایا!!!

مواظب بنده هات ؛ایندشون فکرا و دلنگرانی هایی که شب نمیذاره بخوابن باش!!

خودت مواظبم باش..به من امیدی نیس!

03:16بامداد

  • yasna sadat

موبایل

قبلا اوایل وبلاگ همه پستام این مدلی بود یادش بخیر:)

حالا یادی از گذشته کردم..

ولی این عکسه هم جالبه خیلی:))

دوستای امتحان دار خداقووت :)

  • yasna sadat

پعه 

چقدر بعضیا نخود تو دهنشون نمیخیسه!!

روز به روز بیشتر مطمئن  میشم هیچ حرفی از خودم حتی اتفاقای ساده رو و حتی یه سر درد رو به کسی نگم چه برسه به اتفاقا  مهم:|

چه برسه به زندگی و حرفای بقیه که به عنوان راز پیشته..

ادم راز دار خیلی نایاب شده..

بعد اسمشم میذارن من و مامانم دوستیم همه چیزو بهم میگیم…

زندگی شخصی رفیقت که باهاش دعوات شده چه ربطی به مادرت یا هر کس دیگه ای داره!!

بعد به من میگن توداری چیزی نمیگی به کسی..میشناسمتون خب..

اوج عصبانیت:|

تازه شخص راز فاش شده من نیستم اون موقع فکر کنم اقدام به قتل میکردم:))

راز نگه دار باشیم!

  • yasna sadat

وقتی یه مدت طولانی ننویسی نوشتن میشه سخت ترین کار دنیا!

از دیگر سختی های روزگار اینه یه دوست تو شهر خودت نداشته باشی بری باهاش بگردی حرف بزنی..هوف

دوستامو عید دیدم اخرین بار..

یه نفرشونو هم به زودی میشه دوسال

دوست خونم اومده پایین:))

احساس میکنم اعتماد به نفسم به طرز فجیعی اومده پایین!

یک عدد من گم شده است

شما ندیدینش؟

روز پرستار رو تبریک میگم به دوستای پرستار بیانیم:)

شما ها خوبین  همه چی روبه راهه؟

  • yasna sadat

پیرو پست جناب دچار رفتم سرچ کردم درباره سادات و از این صحبتا

بعد یه لینک دیدم رابطه سادات با چهار شنبه!!!!

چشمام چهار تا شد!!

اینجا هم؟؟

نمیدونم میدونین یا نه یه حرفی میزنن که میگن سادات چهار شنبه عصبی میشن یا نوشته بود دیوانه  طرفشون نیاین:/

خود دوستای منم گاهی میگفتن..

تا روز چهار شنبه یه کاری میکردم میگفتن باز چهار شنبه شد این خل شد!! 

کلی دعواشون میکردم..که یعنی چی این خرافات آخه:|

  • yasna sadat
بابا لنگ دراز عزیزم

یعنی به به به این کتاب چقد منو به وجد اورد 

خیلی وقت بود انقد زود تند سریع یه کتابو تموم نکرده بودم..

چقد شیرین چقد ساده

بعضی جاهای کتاب حس میکردم حرفای دل منو داره میزنه جودی ابوت

اونجاش که میگفت: گاهی احساس  میکنم من در دنیای عجایب هستم با همه بیگانه هستم  زبان مردم این دنیا را نمیفهمم همین موضوع مرا رنج میدهد .یک عمر از این احساس ناراحت بودم...

خود خود منم این قسمت یه بارم درباره این حسم پست گذاشتم یادتونه؟

یا اونجا که میگفت :جای شکر دارد که من هیچ خدایی را از کسی به ارث نبرده ام و آزاد هستم که خدا را آنطور که میخواهم بشناسم ..

خداوند من مهربان است بخشنده است با گذشت است خیلی هم عالم و داناست.

چقد هیجان انگیز بود که آخر دستان فهمید بابالنگ داراز عزیزش  کسی که این همه مدت ناشناس بود براش و بهش نامه میداد همون جروی هست که دوستش داره*_*

نمیدونم چرا خوندن این کتاب انقد رو من اثر مثبت داشت:))

علاقه مند شدم کارتونشو ببینم تا آخر!

بخونید این کتاب رو 

باشه؟

  • yasna sadat
من لی غیرک

می شود من بگویم خدایا
تو بگویی جان دل؟!