من لی غیرک

سلام خوش آمدید

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

عکس پروفایلشو گذاشته:خدا کند به کسی چون خودت دچار شوی...

بهش پی ام دادم :خدا کنه این دعا باشه نه نفرین!!

میخنده و میگه برای تو که دعاست.

  بعضی جاها اره دعاست بعضی وقت ها نه اصلاااا:/ کاملا نفرینه:)

واقعا این جمله دعاست یا نفرین!

+پ ن

چرا یه مدته من پست این مدلی میزاررم ماجرا چیه(شکلک تفکر)

  • yasna sadat

یه سوال دارم 

نظرتون درباره آزمون استخدامی که آموزش پرورش برگزار میکنه چیه؟!

فرمالیزیشن؟

  • ۸ نظر
  • ۲۶ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۰۳
  • yasna sadat

امروز  در جوان ترین حالت بقیه ی عمرت هستی

دریاب...

امروز این ساعت این لحظه که تو نوشتن این پست صرف شد ... الانی که شما این پست رو میخونین ؛همگیمون تو جوان ترین لحظه عمری هستیم که قراره بگذرونیم...

 به نظرم این هم خوشحال کنندس هم ناراحت کننده ، ناراحت کننده  چون سرعت عبور و گذرش رو بیشتر درک میکنی بیشتر در گیرش میشی بیشتر میفهمی هیچکار مفیدی نکردی یا حتی بر عکس 

احتمال داره سال ها بعد حسرت الان رو بخورم و بگم کاش الان تو اوج جوونی بودم چقدر خوش میگذروندم چه کار هایی که انجام نمی دادم

مثل وقتی برادرم نگاهم میکنه و سر تکون میده و با حسرت  میگه: اگه من هم سن تو بودم.....

 یا مثل همین الانی که دارم به گذشته ای فکر میکنم که به خوبی ازش استفاده نکردم...

جدی قراره برای این لحظه و ساعتا به خدا جواب پس بدیم؟

تکرار میکنم: امروز در  جوان ترین حالت بقیه ی عمرت هستی...دریاب:)

  • yasna sadat

پس از بار ها قرار گذاشتن و بهم خوردن قرار و کلییییییی ماجرا بالاخره هفته پیش با  دوستان سال اول خوابگاه جمع شدیم تا بریم بگردیم تو شهر...

گرچه از هفت نفر  4 نفرمون حاضر شدیم سر قرار .

ابتدا پس از دیدن هم بعد حدود10 ماه کلی جیغ و بغل و ماچ و این حرفا 

اول رفتیم سی و سی پل و و چار باغ و هشت بهشت ....بچه ها خرید داشتن

بر عکس خیلی از دخترای دیگه من  خرید کردن و دوست ندارم  و  کاملاااا حوصلم سر میره:|

البته اگه برا خودم بخوام خرید کنم ماجرا  کاملا فرق میکنه بعله:)

فقط اونجا من دم به دقیقه  جلو آیننه مغازه ها داشتم شالمو درست میکردم تا زیر چادر خوب باشه اعصابم خورد کرد این شااااله  تو عکسا افتضاح افتاده بودم همشو پاک کردم:|

موقع ناهار هنوز هم به  رسم روزای  دانشجویی دو تا پیتزا و دو تا نوشابه گرفتیم   رفتیم نشستیم  رو چمن ها و  یکی یه نایلون گذاشتیم زیر پا  و  چهار تایی با هم خوردیم ..کاملااا صرفه جویانانه!!:دی

نصایح بسیار من سر این که  بریم کوه صفه بی نتیجه موند و  و  با اصرار  دوستان مثلا خواستیم بریم شهربازی!

سوار واحد شدیم و کلییییییییی تو راه بودیم آخرین ایسگاه که  شهر بازی هست پیاده شدیم و دیدیم زرررشک شهر بازی بستس!! پرنده همم پر نمیزد حتی..آخه قبلش پرسیده بودیم گفته بودن صد در صد بازه این ساعت

  غر غر کنان تف تو این زندگی گویان سوار واحد جلویی شدیم و کل این مسیر رو برگشتیم حدود یه ساعت راه !!!ولی از فرصت استفاده کردیم و  انقد تو واحد گفیم و خندیدیم که شده بودیم فیلم سینمایی بقیه نگامون میکردن!!

 دیگه وقت نبود بریم جای خاصی تو یه فضا سبز کوچولو پیاده شدیم  و  نشستیم تازه قشنگ دور هم جمع شدیم و پانتومیم بازی کردیم و آخرش هر کدوم رفتیم پی زندگیمون

 خلاصه کلا همش تو راه بودیم:|

  • yasna sadat

امروز خانواده رفتن جایی عید دیدنی من به بهونه درس نرفتم  ناگفته نماند که بعدش داشتم وب گردی میکردم :))

که دیدم یکی زنگ آیفون رو میزنه!جواب دادم که گفت دختر خااله؟؟در و باز کن

 تو دلم گفتم یا خدا این کیه و زدم در رو..

با لباس خونه بودم تا بخوان بیان بالا از پله ها زود چادر پوشیدم..

خلاصه اومدن نشستن..

فقط یه نفرشونو یه بار دیده بودم از فامیل های مادر بودن که خیییلی کم دیدمشون و اکثرشونو.نمیشناسم.

رفتم تو اتاق سریع لباس پوشیدم اومدم شیرینی تعارف کردم سریع و زنگ زدم که زووود بیاین خووونه مهمون داریم.

دو دقیقه نشستن کلللللی از من سوال کردن یعنی سوال میپرسیدنااااا.

بعد که سوال هاشون تموم شد یهو بلند شدن رفتن:|به همین سرعت..

گفتم بابا زنگ زدم الان میان!!! جوااب داد میخواستی زنگ نزنی:))

خلاصه رفنن.. و کمی بعد مامان بابا اومدن  و  و تعجب وااار پرسیدن کی بودن؟ پس,کوشن؟ چرا رفتن ؟

من کلی  قیافشونو شرح دادم که بفهمن کی هستن:))

بعد که مامان گفت فهمیدم اون دو  تا خانوما با هم هوو بودن..وای چه مساامت آمیییز;)

تمام این مهمونی ده دقیقه طول کشید!۰

کلا من کلی ماجرا دارم با مهمان های ناخوانده!

  • yasna sadat
من لی غیرک

می شود من بگویم خدایا
تو بگویی جان دل؟!