هر روز یه خبر هر روز یه اتفاق تو ایران خسته شدیم از این همه اتفاق بد...
لعنتی....
الانم سقوط هواپیما تهران یاسوج در سمیرم اصفهان...
خدایا تو رو خداااااا
- ۱۰ نظر
- ۲۹ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۳۷
هر روز یه خبر هر روز یه اتفاق تو ایران خسته شدیم از این همه اتفاق بد...
لعنتی....
الانم سقوط هواپیما تهران یاسوج در سمیرم اصفهان...
خدایا تو رو خداااااا
این دوست بلااگری عزیزمون ناشناس جان یه طرحی راه اداخته بود و تو یه کار خیلی قشنگ تولد خیلی از ما ها رو تبریک گفت...ولی خب الان به خاطر کنکورش خداحافظی کرده .
خواستم از اینجا اووووول تولدش رو تبریک بگممم به این دختر مهربون و با معرفت و براش آرزوی موفقیت و خوش بختی کنم:))
و یه تشکر کوچولو برای کار قشنگش بکنم:)
ناشناس جاااان تولدت مباااارک
اگه یادتون باشه گفته بودم پارسال این موقع از طرف دانشگاه با دوستام رفتیم مشهد
خب در یک حرکت خیلی عجیب و غریب اکثرا 14 بهمن و فراموش کرده بودن حتی خانواده!!فقط چند نفر از عزیزانم تبریک گفتن.
منم میخاستم یه تستی بکنم ببینم خودم نگم کسی یادش هست اصلا؟که دیدیم خیرررررررررر از این خبرا نیست:|
اره داشتم میگفتم که تبریک بهم نرسید بیشتر تر هم؛از دست اون دو تا دوست که همراهم مشهد بودن عصبی بودم جلو چشمشون هی رژه میرفتم هی میگفتم شما نمیخاین یه چیزی به من بگین؟ اونام انگار نه انگار!
دیگه اخر شب در حالی که ازشون قطع امید کرده بودم پرو فایل گذاشتم تولدت مبارک من:|
که فردا صبحش دیدن پروفایل رو و یادشون افتاد و عرق شرم پاک کنان و ببخشید گویان اومدن تبریک بگن که کلی براشون ادا اومدم که باهاتون قهرم و محل نذاشتم ..(این دوستام تولدشونو کسی یادش بره قطع نخاعش میکنن پس یوقتی دلتون براشون نسوزه:))
و اما امسال: دیشب واقعا ترکوندن همه فاطمه ی عزیزمممم که یه پست مامان گذاشته بود اینستا ..که اسکرین شو بهم داد چون خودم ندارم این برنامه رو و من چقد ذوق کردم از محبتش...همه وهمه حتی کسایی که فک نمیکردم یادشون باشه...
و در بیان دوستاای خیلی خیلی عزیزم که با دیدن پیام تبریکشون واقعا خوشحال شدم:) ناشناس عزیز و سحر جونم و نفس خانم گل و آرام جانم:) ممنونم ازتون..
سال ها قبل در روز جمعه به تاریخ الان بود که متولد شدم....چقد زود زود دارم بزرگ و بزرگ تر میشم.......نسبت به این سن یه حس خلأ دارم.... یه حس بی حسی تنها حسم حس بزرگ شدنه و بالا رفتنه سنه همین!
دو سه رو پیش زیاد حالم خوب نبود؛ خانواده بهم گفتن پاشو برو دکتررررر
دختر کوچولومون فرموود :نه نبریدش دکتررر من دوووسش دااارم !!خودش خوب میشه..:))
خانواده در حالی که از پیشتیبان کوچولوم و تایید و ذوق مرگی من حرص میخوردن دوباره گفتن: پس پاشو خونه رو جارو کن اگه خوبی :|
وایشون در دفاع از عمه ی عزیزش فرمودن:نهههههه عمم کمرش درد میگیره:))
و اینبار به شوخی و حرص محکم با دست زدن پشت کمرم !!
ایشون در حالی داشت گریش میگرفت فرمود:عههه چرا میزنیندش و حتی بلند شد شخص ضارب رو بزنه :))
نمیدونین چقد اونروز ذوقشو کردم:)
این کنارم باشه کسی جرات نداره چپ نام کنه:))
قربون دوست داشتناش*_*
مامان خانوم یه کاموا داده دستم میگه حالا که انقددددددد بیکاری بشین اینو بباف!!
قبلا تو حرفه و فن راهنمایی یاد گرفته بودم چطوریه و بافته بودم ولی الان کلا یادم رفته و اصلا مدلش هم سخت تره..
نتیجتا بعد از,کمی,تلاش برا یاد دادن بهم به این نتیجه رسیده که کلا در باره هنر این و صوبتا از من قطع امید کنه!!
تازه بهم میگه واقعا نمیدونستم انقد خنگ باشی|:
جدا من چرا تو این بحثا انقد ضعیفم!!