- ۱۶ نظر
- ۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۰:۱۵
یه مدتی هم هست مد شده نویسنده ی وبلاگ ها میان مینویسن
نویسنده ی این وبلاگ فوت شد:/
تصادف کرد فلان شد بههمان شد بعد فوت شد
آخه یعنیییی چی این کار خب که چچچچچچی!!
یعنی خیلی حس خوبیه خودت بیای بنویسی من مردم!!
بعد یه نفر دیگه هم اینقد بیکار هست که فردای اون روزی که دوست وبلاگیمون مرد خودشو موظف بدونه بیاد اینجا اطلاع بده!!
بعد یوزر و رمزم بدونه!!!
بابا بیخیااال
به هر حال تو این فضای مجازی هم ادم از مشکلی که برا دوستاش پیش میاد ناراحت میشه چه برسه به این حرف!
عنوان بهتری پیدا نکردم:)
شاید خیلی هاتون معضلی داشته باشین در این روز ها به عنوان معضل کولر:/
هم اکنون که این پست را میگذارم هم چون نیمرویی زیر شعله ی زیاد دارم میپزم اما نیز اجازه روشن کردن کولر ندارم!!!!
اگر روشن شود به وسیله ی بنده نهایت نهایتش یه ربع بعدش توسط والدین محترم خاموش میگردد بیشش تر تر توسط مادرم...
زیرا نسبت به باد کولر حساس میباشند و سرمایی هستند
نا گفته نماند من نیز قبل از ورود به دانشگاه هم چون انان بسیار سرمایی بوده اما بعد از تحصیل در یک مگان خیییییلی گرم ب شدت گرمایی شده ام
حالا یه پنکه دستی میدن دستم مین اینو روشن کن ...با اون صداش صدا هله کوپتر میده خب!!!
حاضرم گرما تحمل کنم یه هله کوپتر بالا سرم همش پرواز نکنه :/
یادمه هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم ماه رمضون بود تقریبا عصر خالم و دختر خالم اومده بودن خونمون...
دختر خالم از من بزرگتر بود و روزه بود....
هیچی ما رفتیم مثلا با هم بازی....اون جا یکم قارا (نمیدونم شما چی میگین بهش همون ترشک)داشتیم
در آن لحظه شیطان در جلد من فرو رفت و شروع کردم به خوردن اون و کلی به به و راه انداختم و گفتم چقدرررر خوش مزه س بهههه
مریم بیا تو هم بخووور خیلی خوشمزس مگه قارا دوس نداری
اونم میگفت نمیشه که روزم بخورم مامانم دعوام میکنه
منم گفتم نههههه بخور قول میدم بهش نگم بخووور کسی نمیبینههه
و این گونه بود که اغفال شد و نزدیک های غروب روزشو با قارا شکست:))))
خخخخ یادش بخیر یه بار یکی از دوستای خودم بعد ها میخواست منو اغفال کنه مدرسه روزه بودم پفک بخورم ولی گولشو نخوردم:))
چقد توانمند بودم خودم ....
الان دختر خالم میگه گناهش پای تو و هر وقت یاد اوریش میکنیم بهم کلی مورد اصابت فحش هاش قرار میگیرم
منم بهش میگم من فقط پیشنهاد دادم تصمیم گیری با خودت بود:دی
خداییش خودم خسته شدم از این فضای گرفته ک حتی به وبم هم سرایت کرده نمیشه که نشست دست رو دست گذاشت
اوف
این فضا غیر قابل تحمله
سعی میکنم بشم همونی که بودم:)
نه اخه اونم همچین خوب نبود والا:/
خب الان از چی بگویم
هااااااان از اون شب ترسناااااک هووووف شبی که نزدک بود خداییش سکته بزنم جماعتی راحت شند اما نشد دیگه
همه ی وسایل اتاق شد حدود 5 بسته بزرگ و فوق سنگین به زور تنهایی از پله ها اوردموشون پایین حدود دو نصف شب بود که چرخ آورم تا باهاش ببرمشون محلی که وسیله ها رو نگه میدارن
جونم براتون بگه اون با قصه هایی و چیز هایی که از اون طرف محوطه شنیده بودم و دیده بودممم..اولش کمی ترسیدم اما گفتم چه میششششه کرد
هیچی فقط دو تا از بسته ها جا شد روی چرخ رفتم و رفتم تا به ان مکان خوفناک رسیدم تارررریک هیچکس نبود!!جز سه تا گربه ی سیاه با چشمانی درخشنده :///
اگر در حالت عادی بودی نگاشونم نمیکردم چ برسه به اینکه بترسیم که میگن گربه سیاه در واقع چیزه.....نمیگم اسمشو...
یه دیوونه به خودم گفتم و رفتم جلو تر تا رسیدم یکی از بسته ها رو برداشتم رفتم داخل پر وسیله تاااریک وااااای سالن به اون بزرگی یادم افتاد یک نفر اینجا بغل گوشمون خودکشی کرد!!!یه لحظه خوف تنها بودن تو اون مکان بزرگ و تاریک همه ی وجودمو کرفت
به زور اون یکی بسته هم گذاشتم الفرررررار
اومدم تواتاق درو بستم و گرررریه مث چی ترسیده بودم...
میخواستم زنگ بزنم خونه که دیدم دو نصف شبه با این که شب قدر بود و بیدار بودن اما نگران میشدن
اولا بگم لوس و ترسو خودتونید (ببخشیدا):))بعد که بچه ها فهمیدن من تنها اون ساعت رفتم اونجا کلی دعوام کردن و گفتم ما چند نفری رفتیم داشتیم میمردیم از ترس اونوخ تو تنهاای پاشدی رفتی؟ حقته
الان که یادم میاد فقط میخندم که چقد الکی الکی ترسیده بودم...
اسکل بودیما خخ
این عکسم واسه جو دادن به داستان والا یه درصدم مث این نیست:)))