شب مخوف
خداییش خودم خسته شدم از این فضای گرفته ک حتی به وبم هم سرایت کرده نمیشه که نشست دست رو دست گذاشت
اوف
این فضا غیر قابل تحمله
سعی میکنم بشم همونی که بودم:)
نه اخه اونم همچین خوب نبود والا:/
خب الان از چی بگویم
هااااااان از اون شب ترسناااااک هووووف شبی که نزدک بود خداییش سکته بزنم جماعتی راحت شند اما نشد دیگه
همه ی وسایل اتاق شد حدود 5 بسته بزرگ و فوق سنگین به زور تنهایی از پله ها اوردموشون پایین حدود دو نصف شب بود که چرخ آورم تا باهاش ببرمشون محلی که وسیله ها رو نگه میدارن
جونم براتون بگه اون با قصه هایی و چیز هایی که از اون طرف محوطه شنیده بودم و دیده بودممم..اولش کمی ترسیدم اما گفتم چه میششششه کرد
هیچی فقط دو تا از بسته ها جا شد روی چرخ رفتم و رفتم تا به ان مکان خوفناک رسیدم تارررریک هیچکس نبود!!جز سه تا گربه ی سیاه با چشمانی درخشنده :///
اگر در حالت عادی بودی نگاشونم نمیکردم چ برسه به اینکه بترسیم که میگن گربه سیاه در واقع چیزه.....نمیگم اسمشو...
یه دیوونه به خودم گفتم و رفتم جلو تر تا رسیدم یکی از بسته ها رو برداشتم رفتم داخل پر وسیله تاااریک وااااای سالن به اون بزرگی یادم افتاد یک نفر اینجا بغل گوشمون خودکشی کرد!!!یه لحظه خوف تنها بودن تو اون مکان بزرگ و تاریک همه ی وجودمو کرفت
به زور اون یکی بسته هم گذاشتم الفرررررار
اومدم تواتاق درو بستم و گرررریه مث چی ترسیده بودم...
میخواستم زنگ بزنم خونه که دیدم دو نصف شبه با این که شب قدر بود و بیدار بودن اما نگران میشدن
اولا بگم لوس و ترسو خودتونید (ببخشیدا):))بعد که بچه ها فهمیدن من تنها اون ساعت رفتم اونجا کلی دعوام کردن و گفتم ما چند نفری رفتیم داشتیم میمردیم از ترس اونوخ تو تنهاای پاشدی رفتی؟ حقته
الان که یادم میاد فقط میخندم که چقد الکی الکی ترسیده بودم...
اسکل بودیما خخ
این عکسم واسه جو دادن به داستان والا یه درصدم مث این نیست:)))
- ۹۵/۰۴/۰۹