عاقبت
بچه هاااااااااااااااااااااااااااااااا
امروز رفتیم خانه سالمندا و و بازدید از معلولین (از طرف همون هلال که گفتم قبلا)
دارم دیووووونه میشمم ..میدونید که اونجا رفتی باید خیلی حفظ ظاهر کنی و جلو خودتو بگیری نزنی زیر گریه ما وهم داشتیم بچه هایی رو که ثبت نام کرده بودند توجیه میکردیم.من میدونستم خودم بد ترم
خدا وکیلی چطور بچه های اینا دلشون اومده اینا رو ول کنند بذارند اینجا چه شبایی که این مادرا بالاسرشون نشستند و نخوابیدن چه زحمت هایی که و خون دل هایی که این پدرا نکشیدن
اونایی که چششون به دره یکی بیاد بهشون سر بزنه چقد با دیدن یه شاخه گل و شیرنی ذوق میکردن
اینها که نه در اصل از این که یکی بهشون سر بزنه این که بدونن هنوز هستن کسایی که براشون اهمت قائلند
حالا اینا به کنار این معلول ها...تا دم در با بچه ها مییومدن میگفتن ما میترسیم آخرشم نفهمیدم چرا!!!!...از بچه ها شکلات میخواستن
میگفتند شما ها همه با هم دوستین؟؟؟؟؟؟میگفتیم اره میزد زیر گریه میگفت من خیلی تنهام هیشکی باهام دوست نیس.بهشون میگفتیم ما دوستاتون هستیم دیگه ذوق میکردند و بغلت میکردند:((
حال روحیم بدجور ریخت بهم میدونم نیاز به ترحم من و امثال من ندارند این حس من ترحم نیست تاسف تو فکر فرو رفتنه
وااااااااااای کاش زود برم خونه.......
ببخشید اگه ناراحتتون کردم ولی گفتم اگه بنویسم یکم سبک تر شم
- ۹۴/۰۸/۲۱